این فهرست نام‌های داستان‌نویسان و (رمان‌نویسان) ایرانی را دربرمی‌گیرد و شامل نویسندگان دوران معاصر (دویست سال اخیر) است. برای مشاهده فهرست داستان‌نویسان قدیمی ایرانی، به داستان‌سرایان ایرانی رجوع کنید. به هر نویسنده در بخش مربوط به زمان آغاز کارش اشاره شده‌است.

https://audience.ahaslides.com/0ezq5mlbhu
https://audience.ahaslides.com/f5nhqtedvu
https://audience.ahaslides.com/xjjb1k2sq7
https://audience.ahaslides.com/ftr9mnonpz
https://audience.ahaslides.com/gnf53ay8zm
https://audience.ahaslides.com/3pt46sosah
https://audience.ahaslides.com/g5au6r4ks7
https://audience.ahaslides.com/wa6q9yydpa
https://audience.ahaslides.com/kou4pkuils
https://audience.ahaslides.com/s7yhb57ao6
https://audience.ahaslides.com/mlquhauknu
https://audience.ahaslides.com/gdjna9fi5g
https://audience.ahaslides.com/zh2izhb7oi

نویسنده ای بریتانیایی و جوان در اوایل دهه ی 1950، متن کامل اولین رمان خود را با اشتیاق تمام به نهادهای انتشاراتی مورد نظرش تحویل داد. داستان کتاب او، ساده به نظر می رسید: گروهی از پسرهای نوجوان در تلاش هستند تا در جزیره ای متروک زنده بمانند. اما ناشرین مختلف (21 ناشر)، روی خوشی به این داستان نشان ندادند. یکی از آن ها حتی تا جایی پیش رفت که اثر این نویسنده را اینگونه توصیف کرد: «یک داستان فانتزیِ بی معنی و ناخوشایند که مهمل و کسالت بار بود.»

 

اگر «ویلیام گلدینگ» در آن زمان از تلاش برای انتشار اثرش دست می کشید، کتاب «سالار مگس ها» هیچ وقت به قفسه های کتاب فروشی های جهان نمی رسید. این کتاب ماندگار تا به امروز، به فروش بیش از چهارده و نیم میلیون نسخه ای دست یافته و در فهرست «صد رمان برتر مدرن لایبرری» قرار گرفته است. علاوه بر این، «گلدینگ» در سال 1983 «جایزه نوبل ادبیات» را از آن خود کرد. اکنون به نظر می رسد که تصمیم نهادهای انتشاراتی در مورد او و داستانش اشتباه بوده است!

 

    پسرک مو بور چند قدم مانده به تخته سنگ خودش را کمی خم کرد و مسیر مرداب را در پیش گرفت. روپوش مدرسه اش را درآورده بود و با یک دست به دنبال خود می کشید ولی هنوز پیراهن خاکستری را به تن داشت و موهایش روی پیشانی اش چسبیده بود. هوا در شکافِ طولانی کوه که پایین تر به جنگلی منتهی می شد، از شدت گرما مثل حمام بود. او داشت به سختی از میان تنه ی شکسته ی درختان و گیاهان خزنده چهار دست و پا بالا می رفت که پرنده ای زرد و قرمز با صدایی سحرآمیز از بالای سرش رد شد. انعکاس صدا با بانگی دیگر درآمیخت: «هی! یه دقیقه صبر کن!» بوته های کنارِ شکاف تکانی خورد و قطره های باران به زمین پاشیده شد. صدا گفت: «یه دقیقه صبر کن. گیر افتادم.» پسر موبور ایستاد و جوراب های بلندش را چنان سریع و عادی بالا کشید که انگار برای لحظه ای به جای آن جنگل در یکی از شهرک های حومه ی لندن بود.—از کتاب «سالار مگس ها»